الیسا جونالیسا جون، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
درسا جوندرسا جون، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

الیسا پرنسس کوچولوی ما

لغت نامه الیسا

پرنسس کوچولوی مامان میخوام تو این صفحه از وبل اگت تمام کلامتی که تا 2 سال و 11 روزگیت یاد گرفتی و کارها و علایقت در این سن رو بنویسم . گفتن کلمات: نم نم : شامل هر چیز خوردنی میشه نام نام: قاشق پیته:توپ و استخر بادی عتل:عسل آ آ : به همه مردا و عمو و دایی میگی آ آ نای: ماشین لون:نون قوقو:چاقو و قیچی للام: سلام پا : کفش یا دمپایی مسی: هر چیزی که بهت بدم میگی مسی یعنی مرسی بالا: هم به بالا میگی هم به پایین دیگه ما باید تشخیص بدیم منظورت بالا یا پایین به پیراهناتم میگی نانایی نی نی:به گوشیم میگی چون همش گوشیم دستته ...
3 بهمن 1393

الیسا و طبیعت و کوه

سلام سلام به همگی شما خوبان و بزرگواران و کوچولوها که از وبلاگ من بازدید میکنید و مرسی که به من سر میزنید . الان فصل زمستانه و بر خلاف بقیه جاها اینجا (بندرعباس ) هوا بهاریه و تعطیلات آخر هفته من با بابا و مامانی و دوستامون میریم به مکان های تفریحی شهر که جمعه گدشته رفته بودیم باغ حسینی (سرخون ) و کوه گنو که بهمون خیلی خوش گذشت . جای همتون خالی و امیدوارم هرجا که هستید شاد و سلامت باشید .   این هم آبشار از هنر معماری پدر جون که من هم از ارتفاع میترسم                     ...
28 دی 1393

تولد 2 سالگی

تولد تولد تولد....... تولدت مبارک   الیساجوووووون تولد 2 سالگیت مبارک       دووووووست داریم خیلی زیاد (مامان و بابا) سلام این عکسایی که در ادامه میبینید مربوط میشه به تولد دو سالگیم که جشن کوچیک 4 نفره بین من و مامانی و بابایی و عمو شهرام بوده      عجب کیک خیره کننده ای   ژست جدید من من و بابامهدی عزیزم ببین مامانی روی کلاه تولدم عکس بابا اسفنجی که دوست دارم هست چی مامانی باید چی کار کنم؟ آخ جونم مراسم شمع فوت کردن حالا نوبت فوت کرد...
22 دی 1393

پرنسس در گذر زمان

فرشته کوچولوی من الان که میخوام این پست رو بذارم تو بغلم نشستی و حسابی داری فضولی میکنی. گل مامان انشاالله یک هفته دیگه وارد  2 سالگیت میشی و برای همین تصمیم گرفتم یه سری از عکسای جا مونده یکسال گیتو بذارم گل زیبا در کنار گل های زیبا از دست مامانی قایم شدم تو کابینت گ یکی منو از روی برگا بلند کنه بره سواری هم میچسبه او چه گل های نازی وقتی من برای دوربین عکاسی گریه میکنم این شکلی میشم حالا که مامانی داره عکس میگیره موش بشم با قاشق غذا خوردن سخته اما عاشق غذا خوردن با دستم بعد از غذا یه لیوان آب میچس...
17 دی 1393

اندر احوالات پاییز93 پرنسس ما

گل ناز ما‌‌مان از اینکه دیر به دیر وبلاگتو به روز میکنم ببخشید چون ماشاالله با بزرگ شدنت اذیت کردناتم بیشتر شده و دیگه وقتی برام نمیذاری که به وبلاگت سر بزنم و از اوضاع و احوالت بنویسم . از وقتی از سفر برگرشتیم عادت کرده بودی موقع خوابیدن چراغ اتاقو باید روشن میذاشتیم تا بخوابی اون هم چه خوابیدنی که تا ساعت ۲٫۳ نصف شب بیدار بودی و بعد از کلی شیطنت و پریدن و بازی کردن روی تشک میخوابیدی و بعد از اینکه  خوابیدی تازه من باید چراغ رو خاموش میکردم .اما یبار که من زودتر رفته بودم تو اتاق به محض اینکه تو بهمراه بابایی اومدین تو اتاق چشمامو بستم بعدش بابایی بهت گفت ساکت باش مامانی خوابه تو هم آروم اومدی و منو بوس کردی ...
25 آذر 1393

پارک

گل زیبای مامان . دختر مهربونم .تنها چیزی که تو اون مدتی که از شیر گرفتمت میتونست سرگرمت کنه رفتن به پارک و تاب بازی و سرسره سواری بود و همیشه به همراه پدر جون یا بابا مهدی میرفتی پارک و حسابی بازی میکردی. اینم ذوق تاب سواری   گاهی اوقاتم این مدلی سواره سرسره میشدی و عاشق استخر توپ وبعضی وقتها هم این مدلی از سرسره میومدی پایین و دوست داشتی کیف مامانو بگیری و بری دور بزنی و سط بازی هم که خسته میشدی یه استراحتی میکردی و دوباره بازی با رفتنمون به شمال دخملمم با کمک پدر جون قایقران شد بعد از کلی باز...
24 آبان 1393

گردش در طبیعت با پرنسس

دختر زیبای مامان تو این مدتی که خونه مادر جون اینا بودیم کلی بهمون خوش گذشت و روزای تعطیل هم با فامیل ها  به جنگل های سرسبز و زیبا میرفتیم.و به تو هم که با عسل جون و محمد حسین ناناز و امیرعباس مهربون بازی میکردی حسابی خوش میگذشت.اما بعضی اوقاتم با عسلی دعوا میوفتادین ولی بعد از چنددقیقه با هم آشتی میکردینو و همدیگرو بغل میکردینو میبوسیدین. و تو این مدت هم نتوستم زیاد به وبلاگت سر بزنم و مطلب بزارم.و دیگه امشب که وقت کردم عکسای این دوماه رو میزارم حالا بعد از کلی آب بازی بلال میچسبه بخورم اینم محمد حسین ناناز و مهدیس جون عسل جون و الیسای ما...
21 آبان 1393

دردسرهای طبیعی برای الیسا جون

سلام نفس مامان دخترک نازم وقتی بیست ماهه شدی تصمیم گرفتم دیگه بهت شیر ندم و چون اومده بودیم خونه مادر جون اینا‌ بهترین زمان برای این کار بود. یه روز صبح که هنوز چشمات بسته بود و فقط سرتو میچرخوندی و میخواستی که بهت شیر بدم٫ولی من تصمیم گرفته بودم شیر بهت ندم و اما بعد از چند دقیقه که دیدی از شیر خبری نیست گریه و جیغ کشیدنات شروع شد. و منم در برابر گریه هات مقاومت کردم ، چون بالاخره یه روزی باید این اتفاق میوفتاد که حدود یه ربع گریه کردی و خسته شدی و دوباره خوابت برد. در طول روز حسابی همه باهات بازی میکردن و تا حدودی فراموش کرده بودی ٫شب هم بردیمت پارک تا اینکه خسته بشی و بخوابی ماشاالله کلی هم بازی کردی منم خوشحال از اینکه دی...
8 مهر 1393

بیست ماهگی

قند عسلم تولد بیست ماهگیت مبارک همنفسم بیست ماه گذشت .بیست ماه شیرین در کنار تو ، تویی که تمام شیرینی زندگیمونی. تویی که به زندگی من و بابایی گرمای بیشتری بخشیدی و با  صدای خندهات٫جیغ کشیدنات٫گریه هات٫ سکوت خونمونو برای همیشه از بین بردی ٫ به قدری به وجودت تو خونه عادت کردم که اگه ۵ دقیقه تو خونه نباشی جای خالیت رو زود حس میکنم و دلم میخواد هرچی زودتر برگردی و برام بخندی... عزیزتر از جونم عاشقونه دوستت دارم و از خدای مهربون میخوام که همیشه سلامت باشی و گل خنده از روی لبات پاک نشه                            ...
22 شهريور 1393