الیسا جونالیسا جون، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
درسا جوندرسا جون، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

الیسا پرنسس کوچولوی ما

عید نوروز 95

   سالی در راه است سالی پر برکت سالی که اگر خواهی نیست در آن حسرت برف ها آب شدند غصه ها از ما دور   عزیز دلم الیسا جون امسال عید بعد از چند سال دوری و زندگی در جنوب ایران اومدیم تهران و نزدیک خونواده ها، ذیگه نگران تنهایی و دور بودن از دید و بازدیدهای عید از پدرجون و مادرجون و فامیل نیستم. خدارو هزاران بار شکر میکنم از بابت نعمت های فراوانی که بهمون در سال 94 داد و انشالله سال جدید همراه باشه با شادی و سلامت و موفقیت. همون طور که واسه تعطیلات نوروز با بابایی تصمیم گرفته بودیم اول رفتیم پیش عزیزجون و بابابزرگ (خانواده بابا مهدی) و بعد از زیارت امام رضا(ع) هم رفتیم شمال پیش مامان و بابای عزیز خودم. برنامه سفر هم...
3 ارديبهشت 1395

زمستان 94

با تو همه فصل های ما بهار است گرچه زمستانی سخت باشد بهار ما دستان عاشقانه توست وقتی با دست هایت نوازش میکنی موهایمان را عشق شکوفه می زند در لابلای موهایمان با سر انگشتان عاشقانه ات و بی تو بهاری نخواهیم داشت ...             واسه دیدن بقیه عکس ها تشریف بیارین ادامه مطلب                         ...
23 اسفند 1394

جشن تولد 3 سالگی الیسا جون

دفترچه ی خاطرات قلب هامون را که خالی از هیجان و ستاره بود سرشار از عشق و محبت کردی  ، نازنین، زیباترین دخترمون حضور گرم و همیشگی ات را هزاران هزار بار سپاس می گوییم تولدت مبارک عسلی ...    (مامان و بابا)                             ...
27 دی 1394

الیسا جوووووون 3 سالگیت مبارک

  الیسا جووووووووونم روز به روز ٫ هفته به هفته ٫ ماه به ماه تو زیباتر میشوی و من عاشق تر٫ تو عاقل تر و من مجنون تر... حالا ۳ سال گذشت از لحظه چشم گشودنت به این دنیا خدارو شاکرم برای لبخندت. سلامتی و آرامشت ... من و بابای صبور و مهربونت٫ همیشه کنارت هستیم و خواهیم ماند و تا همیشه مثل یه کوه محکم و استوار پشتت هستیم و میتونی بهمون تکیه کنی... دردانه مادر شبا وقتی چشماتو میبندی و میخوابی مثل فرشته ها میشی منم کلی به صورت ماهت نگاه میکنم نازت میدم و بوسه بارون میکنم صورت لطیفتو... شیرین زبونم همیشه یه حسی خوبی نسبت بهت دارم و یه جور خاص دوستت دا...
22 دی 1394

پاییز94 سری دوم

سلام سلام سلام قند عسل مامانی الیسا جونم مورخه 18 آذر واسه تعطیلات آخر ماه صفر تصمیم گرفتیم بریم ساری پیش مادری و پدر جون که به علت اینکه جاده های شمال برف و کولاک بود و نمیشود با سواری رفت مسافرت با قطار رو انتخاب کردیم که اولین سفری بود که من و بابایی با شما و آبجی درسا جون (چهار نفری) مسیر تهران به ساری رو با قطار رفتیم که خیلی سفر راحت و خوبی بود. در این مدتی که شمال بودیم مثل همیشه بهت خیلی خوش گذشت و تونستی دوستات و ببینی باهاشون کلی بازی کنی. یکی دوبار هم که هوا خوب و زیاد سرد نبود تونستیم بریم محله دایی علی و تو هم که خیلی نارنگی و پرتقال دوست داری از حیات قدیمیشون به بابایی میگفتی واست پرتقال و نارنگی بچینه. انشالله که ه...
18 دی 1394

پاییز 94

پاییز آمدست کــــه خود را ببارمت پاییز لفظ دیگر"من دوست دارمت" بر باد می دهــم همـه ی بــود خویش را یعنی تو را به دست خودت می سپارمت باران بشو ، ببار بــه کاغذ ،سخن بگــو وقتی که در میان خودم می فشارمت!!!                             ...
30 آذر 1394