الیسا جونالیسا جون، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
درسا جوندرسا جون، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

الیسا پرنسس کوچولوی ما

جدا شدن از خانواده مادری

دختر قشنگم دیروز (دوم تیر 1393 ) پدر و مادر جون اینا بعد از پانزده سال زندگی در بندر ، به ساری نقل مکان کردن و دیگه ما تو این شهر تنها شدیم.عزیزکم هنوز 1 روز از رفتنشون نمیگذره اما خیلی دلم براشون تنگ شده و جای خالیشون ناراحتم میکنه و هر زمانی هم که یاد خاطراتی که با هم تو این شهر داشتیم میوفتم اشکم سراریز میشه اما برای اینکه تو با دیدن اشکام ناراحت میشی مجبورم خودمو جلوی تو خندون نشون بدم تا ناراحت نشی . از خدای مهربون میخوام که پشت و پناهشون باشه و تو شهر مادری ( ساری )  پیروز و   سلامت باشند و ما هم بتونیم هرچی زودتر بریم پیششون . ...
9 تير 1393

17 ماهگی

  پرنسسم بعد از چند ماه وقفه و مشغله کاری زیاد بابایی و برگشتن به بندر جشن 17 ماهگیتو پدر جون و مادر جون با خرید یه کیک کوچولو تو خونه خودشون برات گرفتن و در کنار همدیگه کلی بهمون خوش گذشت و تو هم با شیرین کاریهات و قیافه گرفتنهای نارت مارو بیشتر خوشحال و سرگرم میکردی و در آخر هم کادوهای خوشگل گیرت اومد. دخترکم به اندازه تموم گل های دنیا دوستت دارم.بووووووووووووس بفرمایید کیک و کادوها ...
3 تير 1393

آتلیه 15 ماهگی

دخترنازم دهم فروردین بود که تصمیم گرفتیم   واسه گرفتن سری دوم عکس های آتلیه ای ازت  با بابایی  بریم  چندتا از عکاسی ها سر بزنیم ، که بعد از رفتن و دیدن نمونه آلبوم ، آتلیه پاز رو انتخاب کردیم و واسه فرداش وقت گرفتیم . ساعت 12 روز یازدهم من و تو با بابایی و عمه زری و فاطی و سورنا جون رفتیم عکاسی و فدات بشم عسلم که نسبت به شش ماهگی خیلی با خانم عکاس همکاری کردی و تونستیم کلی عکسهای ناز و خوشگل ازت بگیریم.              ...
2 تير 1393

تولد سورنا جون

سورنای عزیزم  تولد 2 سالگیت رو تبریک میگم و برات آرزوی موفقیت در تمام مراحل زندگی میکنم. گل مامانی در تاریخ 9 فروردین عمه زری،  خونه عز یز جون اینا برای سورنا جون تولد گرفت کلی بهمون خوش گذشت. تو سورنا هم حسابی با شیطونی هاتون مجلس رو گرم کردید.وقتی هم صدای آهنگ رو میشنیدین شروع میکردین به دست زدن و رقصیدن. انشاالله که همیشه شاد و سلامت باشید عزیزای من ...
2 تير 1393

نوروز 93

ملوسکم امسال عید نوروز هم مثل سال گذشته خونه عزیز جون اینا بودیم . تو و سورنا هم حسابی تو مدتی که اونجا بودیم با هم بازی و شیطونی میکردید،البته نا گفته نمونه سورنا دنبال فرصتی بود که تورو تنها گیر بیاره و هلت بده و بندازتت زمین چون سورنا 2 ساله میشد ولی تو هنوز 2 ماه از راه رفتنت گذشته بود و خوب تعادلتو نمیتونستی حفظ کنی ،البته بعد از هل دادنت دعواش میکردیم اما اون به کارش تا آخرین روزی که اونجا بودیم ادامه میداد و روز آخرم هم روی صورتت با چنگ زدنش یه یادگاری گذاشت... دردونه من تو این تعطیلی خونه عزیز جون اینا چون دورت شلوغ بود و از اونجایی که تو هم عاشق شلوغی هستی کلی بهت خوش گذشت و با همه بازی میکردی. الیسا تو بغل عزیز جون در ک...
24 خرداد 1393

یه روز برفی

عزیزکم ما دیگه 5 بهمن از خونه پدر جون اینا برگشتیم شمال پیش بابایی.وقتی رسیدیم همه جای شهر برفی بود،با وجود اینکه چند روز از بارش برف گذشته بود اما هنوز روی زمین برف بود و تو هم اولین برف زندگیتیو دیدی کلی هم با  هم برفی بازی کردیم .. هرچی سعی میکردم تنهایی ازت عکس بگیرم همکاری نمیکردی و گریه میکردی تو این عکس آخر هم بعد از عکس نشستی تو آب و کاملا خیس شدی گل مامانی این 4 عکس پایانی هم با عزیز جون اینا عمه زری و عمه فاطی رفتیم پیست آبعلی ،خواستیم اسکی هم بکنیم که بدلیل آب شدن برف ها نشد و بجاش سورتمه سواری کردیم ...
23 خرداد 1393

جشن تولد یک سالگی

تولد تولد تولدت مبارک ناز گل مادر 1 سال گذشت و این 1 سال در کنار تو و با تو چه زیبا سپری شد .تو این مدت با گریه هات ناراحت شدیم و با خندهات شاد شدیم و خندیدیم ،نازنینم وجود تو به زندگی من و بابایی گرمایی بخشیده که روز به روز با حضور تو زندگی برامون شیرین تر میشه. عزیز مامان یه چند روز قبل از تولدت از شمال به بندر سفر کردیم و روز تولدت هم یه جشن کوچولو تو خونه مادر جون اینا به همراه چندتا از دوستا برات گرفتیم.اوایل جشن شنگول بودی اما هرچی به آخرای جشن میرسیدیم خسته تر میشیدی و بیشتر خوابت میگرفت البته وسط جشن هم یه چرت نیم ساعته زدی. برای جشنت هم پدر جون و مادر جون یه لباس عروس کوچولو خریده بودن و تو هم چون نمیتونستی درست راه...
21 خرداد 1393

خاطرات 10 و 11 ماهگی پرنسس کوچولوی مامان

سلام سلام سلام به گرمای روزهای آخر خرداد... ناز دردونه مامان خیلی خوشحالم که بعد از یک مدت نسبتا طولانی که خونه نبودیم و وبلاگتم نمیتونستم به روز کنم ، بالاخره برگشتیم و حالا میتونم زود به زود خاطراتت و عکس های نازتو بذارم تو وبلاگ تا بعد ها که بزرگ شدی با نگاه به این دفتر خاطرات لذت ببری.بوس بوس عکس های ده و یازده ماهگی همایش شیرخوارگان(مصلی امام خمینی تهران) یه روز ابری در کنار ساحل مازندران شیطونی های الیسا جون وقتی میرفتی تو کشوی کابینت نمیتوستی بیایی بیرون و گریه میکردی   هرموقع این عکستو میبینم خمیازم میگیره الیسا...
21 خرداد 1393