الیسا جونالیسا جون، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره
درسا جوندرسا جون، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

الیسا پرنسس کوچولوی ما

ده روز اول گل ما

1392/2/28 15:18
نویسنده : مامان و بابا
580 بازدید
اشتراک گذاری

دخمل مامانی                                                          

شب اول رو در بیمارستان با درد و سختی فراوان در کنار تو ، مادر جون و بابا مهدی به صبح رسوندم . ساعت 7 صبح هم خانوم پرستار اومد تو اتاقمون و سوند رو ازم جدا کرد و گفت باید راه بری تا دکتر زودتر مرخصت کنه ، اول میگفتم نه نمیتونم پاشم چون خیلی درد داشتم اما بالاخره با کمک بابایی و مادرجون از روی تخت اومدم پایین و کمی داخل اتاق قدم زدم .همش دوست داشتم نگات کنم چون وقتی چشمم به صورت ناز و معصومت میوفتاد تمام دردام از یادم میرفت ، با توجه به اینکه دو روز تعطیلی بود ( شهادت رسول اکرم (ص)و امام جعفرصادق(ع) و امام رضا(ع)) شیفت صبح خانم دکتر بیمارستان نیومد تا ساعت 7 عصر که خانوم دکتر متولی اومد و وضعیتمو دید و چون همه چیز خدارو شکر خوب بود اجازه مرخصی رو داد و بابایی کارارو زود انجام و داد و با ماشین پدر جون رفتیم خونشون که دایی علی و دایی محمد هم وسایل استراحت منو تو خونه آماده کرده بودن که تا رسیدیم خونه ساعت 10 شب شده بود تو هم خیلی زود خوابت برد.

 


روز دوم تولدت یه سری از فامیل و آشنایان که اینجا زندگی میکنند اومدن به دیدنمان و بیتا جون(دختر عمه مرضیه) و مادر جون شمارو بردن حمام و شستنت وای که چقدر خوردنی شدی وقتی از حمام اومدی بیرون. بعد از حمامت بیتا جون ناخن های دستاتو که خیلی بلند بود کوتاه کرد و منم گذاشتمشون تو دفتر خاطراتت 

 

 

 

روز سوم تولدت بود که خیلی بیحال شده بودی پوستت و سفیدی چشماتم زرد شده بود و با توجه به شایع بودن زردی تو نوزادان سریع پیش اقای دکتر مولوی برات وقت گرفتیم و بابایی و پدر جون بردنت که بعد از معاینه و تست زردی که با یه دستگاه ازت گرفت مشخص شد که زردیت به (19.5) رسیده اقای دکترم گفت که این مقدار زردی خطرناکه و زود باید بذاریمت تو دستگاه فتوتراپی تا زردیت بیاد پایین ناراحت ناراحت

برای اینکه تو خونه باشی تا هم خودت هم ما راحت باشیم بابایی دستگاه رو کرایه کرد و اورد خونه وتو خونه میذاشتیمت تو دستگاه و فقط زمان شیر خوردن و تعویض پوشک باید درت میاوردیم.

 


بدترین زمان وقتی بود که تورو چشم بسته داخل اون دستگاه میدیدم اولین بار که گذاشتیم اون تو نتونستم جلوی گریمو بگیرم کلی گریه کردم  اخه دوست داشتم همش تو بغلم باشی ولی خوب سلامتیت برام مهمتره .

شیطون بلا تو هم اصلا از چشم بند خوشت نمی اومد و با دستات میزدی بالا بره ...



3 روز اون تو بودی و در این 3 روز بابا مهدی و مادر جون خیلی برات زحمت کشیدن روزی 2 بار با عرق کاسنی و شاطره میشستنت و جوشیده شیرخشت و ترنجبین بهت میدادن ، منم که کاری جز شیر دادن از دستم  بر نمیومد فقط بهت شیر میدادم اونم با سختی و درد فراوان (البته دکتر گفته بود که تند تند بهت شیر بدم تا جیش کنی و زردی زودتر دفع بشه ).

 

خدارو شکر وفتی برای چکاپ دوباره بابا مهدی و پدر جون بردنت دکتر ، دستگاه و طب سنتی تاثیر گذاشته بود و زردیت پایین آورده بود (12) که دیگه نیاز به دستگاه نداشتی .

عزیزتر از جانم در این چند روز خیلی لاغر شدی (در روز هفتم 300 گرم وزنت کمتر از موقع تولدت شده بود ) ولی دیگه زردیت خوب شده و بهت خوب شیر میدم تا دوباره تپل شی ملوسکم.

 

راستی گلم روز پنجم تولدت بود که بند نافت افتاد کلی بخاطر این موضوع خوشحال شدیم و دیگه راحتتر میتونستیم پمپرزتو عوض کنیم و شستشو بدیمت و منم بند نافو گذاشتمش تو جعبه تا وقتی بزرگ شدی بدم به خودت.

 

 

روز10 تولدتم من و بابایی تو رو بردیم بهداشت نزدیک خونه خودمون و برات پرونده تشکیل دادیم تا در دوره های مختلف با گرفتن قد و وزن و تزریق واکسن ازت بتونیم بهتر مراقبت کنیم. 

 

 

 بدون شرح در ادامه مطلب ....

 

 

 

بازم شادی و بوسه ، گلای سرخ و میخک

میگن کهنه نمیشه تولدت مبارک دخترم


 

بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

 

 

نی نی ورزشکار من گارد گرفتی می خوای باهام بوکس کار کنی ...

 

باشه قبول تو بردی ...... 

 

دوباره خواب ناز .....

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)