الیسا جونالیسا جون، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره
درسا جوندرسا جون، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

الیسا پرنسس کوچولوی ما

دل نوشته های بابا برای الیسا جون 1

1392/2/28 15:19
نویسنده : مامان و بابا
567 بازدید
اشتراک گذاری

فرشته نازنینم  !                                                               

نه ماه منتظر آمدنت بودیم و در این مدت از نزدیک حس می کردم که مامانی چه حال و روزهای داشت (شاد ، غمگین ، خوب ، بد ، حساس و عصبی ، مهربان و صمیمی ، دلسوز و نگران و ... ) با وجود همه اینها وقتی موعد مقرر فرا رسید و گل ما متولد شد همه سختی ها فراموش شد و شادیها و خوشی هامون هزار برابر .   

دردانه بابا همیشه قدردان زحمات مادرت باش و بهش احترام بگذار و صمیمانه دوسش داشته باش .

ساعت 1730 مورخه 22 دی ماه 1391 یعنی لحظه شکفتن غنچه گل و تولد یه فرشته ، یه دختر شیرین و ناز که ما اسمشو انتخاب کرده بودیم الیسا فرا رسید ...

وای که چقدر خوشحالم  

خدایا ممنون ، هزاران مرتبه شکرت به خاطر هدیه آسمانی که به ما دادی یه دختر ناز و سالم و ملوس  

الیسا جونم واست از اون لحظه های به یادماندنی بگم ، البته مامانی ماجرا رو واست کامل گفت و من هم این روز غافلگیر شدم چون دقیق مشخص نبود که قراره به دنیا بیای . وقتی رفتیم بیمارستان واسه گرفتن نوار از قلب کوچولوت مثل اینکه وضعیتت داخل شکم مامانی خوب نبوده و ماماها با مشورت دکتر زنان وزایمان تصمیم میگیرن که با عمل سزارین تورو به دنیا بیارن و وقتی مامانی جریانو فهمید زنگ زد به من که برم خونه و ساک وسایل مورد نیاز بعد تولد بیارم ، منم زود کارای پذیرش را انجام دادم و رفتم خونه مادری و کیف لوازم آوردم دادم به مادرجون که جلوی در بخش زایمان وایستاده بود که بردش داخل و دوباره برگشت و گفت که پتو داخل ساک نیست و دوباره رفتم خونه تا پتو بیارم ، با فاصله ای که خونه پدر بزرگ از بیمارستان داشت (رفت و برگشت حدود 45 دقبقه ) حدودا یک ساعت و نیم وقت منو گرفت و تو همین حین با یکی از دوستام هماهنگ کردم که برای مامانی و تو یه اتاق خصوصی در بخش VIP آماده کنن ( البته طبق معمول جا خالی نداشتن که با استفاده از بند پ ردیف شد ) در این مدت دیگه هیچ تماسی هم با مامانی نداشتم و خیلی نگران شده بودم ، سریع رفتم و جلوی درب اتاق عمل و منتظر شدم کسی بیاد تا حالتون و بپرسم ، ساعت 1735 بود و از بیرون صدای اذان مغرب و عشاء شنیده می شد که یه آقایی اومد بیرون و گفت دخترتون به دنیا اومده  و حال مادر و بچه خوب خوب هستش ( خدایا شکرت ) و منم سریع زنگ زدم به عزیز جون (مادر پدری) که شهرستان بودن و بهشون گفتم که نی نی بدنیا اومده و حال هر دوشون خوبه (عزیز جون و بابا بزرگ و عمه زری و فاطی و عمو شهرام و علیرضا خوشحال شدن و تبریک گفتن ) بعد من و مادرجون (مادر مادری ) صدا زدن به قسمت زایمان تا بریم فرشته کوچولورو ببینیم .

ساعت 1740 شده بود که یکی از ماماها نی نی کوچولو آورد پیش ما و من واسه اولین بار چشم افتاد به چشمهای نازت که داشتی این طرف اون طرف و نگاه میکردی حس عجیبی داشتم از فرط خوشحالی نمی دونستم بخندم یا اینکه گریه کنم فقط زل زده بودم و نگاهت می کردم  

جووووووووووووووووووووووووووووووووووووونم چه دخمل ناززززززززززززززززززززززززو و خوشگلییییییییییییییییییییییییییییی ،            بخورمتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت که اینقدر کوچولو و لطیفی ،

بغلت کردم و دستهای نرمتو بوسیدممممممممممممممممم 

پروردگارا مواظب دخترم باش و از چشم بد محافظتش کن و کمکش کن تا در هر دو جهان خوشنام بشه و عمر جاویدان داشته باشه . (آمین )                  قند عسلم خیلی دووووووووووووووووووووووست دارم و تولدت مبارک گلم                           اولین عکس (بیست دقیقه بعد از تولد)

 

            

 بلافاصله تو بغل بابایی

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)