الیسا جونالیسا جون، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره
درسا جوندرسا جون، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

الیسا پرنسس کوچولوی ما

خاطره انگیزترین و قشنگترین روز زندگیمان

1392/2/15 2:23
نویسنده : مامان و بابا
861 بازدید
اشتراک گذاری

...قند عسلم

روز 22 دی ماه 91 همانطورکه ماما گفته بود حسابی غذا و کلی اب میوه خوردم تا اینکه تو انرژی بگیری و هنگام گرفتن نوار قلب خوب تکون بخوری

ساعت 2 بعدازظهر بود که بعد از خوردن نهار با مادر جون و بابایی رفتیم بیمارستان صاحب الزمان ، قبل از رفتن بابا جون گفت ساکه نی نی رو برداریم شاید دردت بگیره و امروز زایمان کنی اما من گفتم نه چون دردی ندارم فقط   میخواهیم نوار قلب بگیریم و بیاییمم

خلاصه بعد از رسیدن به بیمارستان ماما شروع کرد به گرفتن نوار قلب از جنین و یه دستگاهی داد دستم تا هر موقع شما تکون خوردی من یه دکمه رو فشار بدم 15 دقیقه طول کشید اما در این 15 دقیقه فقط 1 بار تکون خوردی  که ماما هم زنگ زد به دکتر کشیک و خانم دکتر گفت سریع باید بستری بشم منم کلی ترسیدم اول فکر کردم باید بستری بشم تا تحت نظر باشم اما وقتی پرسیدم گفت بستری میشی برای زایمان که من گفتم اخه دردم نگرفته که ماما گفت امپول فشار بهت تزریق میکنیم اگه دردت شروع شد که طبیعی زایمان میکنی اگه هم نشد باید سزارین اورژانسی بشی و تو اتاق هم کسی پیشم نبود زود زنگ زدم به بابایی که بره از خونه ساکتو بیاره بعدم از ماما خواستم مامانمو صدا کنه تا بیاد پیشم وقتی مامانم اومد بهش جریانو گفتم کلی دلداریم داد اخه اصلا امادگیشو اینجوری دیگه نداشتم م 

خلاصه بهم یه سرم وصل کردن و امپول فشار رو توش زدن  که بعد از 30 دقیقه من زیاد دردم نگرفت و ماما به دکتر جریانو گفت و خانوم دکترم گفت امادم کنن برای اتاق عمل ، وقتی اسم اتاق عمل رو شنیدم ترسیدم اخه چون  فیلم سزارین رو دیده بودم یه ترسی تو دلم بود مخصوصا بخاطر پر بودن شکمم نمیتونستم بیهوش بشم و باید بیحس میشدم.

همه چی خیلی زود اتفاق افتاد و یه لحطه متوجه شدم تو اتاق عملم و یه دکتر پشتم بود و میخواست از کمر بیحسم کنه . اصلا نمیفهمیدم چه خبره چون هنوز تو شوک بودم 

وقتی دکتر بیهوشی بیحسم کرد دراز کشیدم رو یه تختی و دستامو به 2 طرف باز بود و مچ دستامم بسته بودن و جلوی دیدمم با یه پرده گرفتن

خانوم دکتر متولی هم اومد ، وقتی داشتن شکممو بتادین میزدن قشنگ احساس میکردم و یاد فیلمی که  دیده بودم افتادم  

به دکتر میگفتم من احساس میکنم هنوز بیحس نشدم که گفت درد نداری ولی حس داری .وقتی خانوم دکتر داشت شکممو پاره میکرد  دقیقا احساس میکردم همه چی بسرعت گذشت یه لحطه معده ام شدیدا درد گرفت بعدش کشیدن تو از شکمم  وصدای گریه تو و اینکه خانوم دکتر میگفت دخترت سالمه  و چه قد بلنده مثل مامانش به گوشم رسید . بعد از چند دقیقه ماما صورت ناز و کوچولوتو اورد نزدیک صورتم من سریع بوسیدمت (اولین بوس زندگیتو از من گرفتی)ی 

خلاصه درد معده داشت دیونم میکرد همش میگفتم تورو خدا ولم کنید دیگه بسه درد دارم خانوم دکترم میگفت عجب مریض پر حرفی  بعد از بخیه زدن منو بردن تو اتاق ریکاوری و بعد از چند دقیقه که تونستم پاهامو تکون بدم زنگ زدن به بخش و منو بردن یه جای دیگه ( این مدت که من اتاق عمل بودم بابا مهدی هم کارای پذیرش انجام داده بود و واسمون یه اتاق خصوصی تو بخش وی ای پی گرفته بود ) که بابایی و مادر جون و خانواده عمه مرضیم و خانواده رومینا جون (دوست مامانی ) اونجا بودن ، صدای همه به گوشم میرسید که میگفتن مبارکه اما حال حرف زدن نداشتم خیلی بیحال شده بودم مخصوص سردمم شده بود و هیچ پتویی هم بهم نداده بودن . بعد از چند دقیقه که تو اتاق موندیم ، بابایی و مادر جون رفتن و شمارو از قسمت زایمان اوردن تو اتاق  ماشاالله چشماتم باز بود و همه رو نگاه میکردی. یه چند دقیقه بعدم پدر جون و دایی علی با یه جعبه شیرینی اومدن پیشمون .پدر جون چون سر کار بود و گوشیشم سایلنت بود دیر تر از همه متوجه زایمانم شد. بعد از یکساعتی دیدو بازدید همگی رفتن بجزء بابایی و مادر جون که شب پیشمون موندن.

گل قشنگم با اومدنت به این دنیا و زمانی که تورو به آغوش گرفتم معنی واقعی مادر بودن را احساس کردم و همه دردها و سختی ها رو از یاد بردم .

از صمیم قلب دوست دارم فرشته کوچولوی من  م 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان ملیکا کوچولو
15 اردیبهشت 92 2:03
سلام مامانی گل.بابا دلمو اب کردی.عکسشو بذار دیگه نازدخملی دوست دار



سلام گلم . ببخشید که نتونستم لینکتون کنم ، آخه نتونستم وبلاگ دخملتون رو پیدا کنم . لطفاواسم بفرستید