الیسا جونالیسا جون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
درسا جوندرسا جون، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

الیسا پرنسس کوچولوی ما

تولد دو ماهگی و رفتن به اولین مسافرت سه نفره !

1392/3/2 18:39
نویسنده : مامان و بابا
780 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

عسلکم 22 اسفند دومین ماهگرد تولدت بود... ( من از صمیم قلب این روزو به تو بهترینم تبریک میگم ) و واسه اینکه بایستی می رفتیم مراسم عروسی عمو علیرضات که 26 اسفنده حسابی سرمون شلوغ بود. از چند روز قبل که کارای خونه تکانی رو انجام داده بودم دیگه  امروز تا ظهر تموم کردم و تازه یه سری خریدامون مونده بود که عصر با بابایی و تو رفتیم بازار و تا آخر شب هم طول کشید وقتی برگشتیم خونه ساعت 12 شب شده بود . راستی امروز هم باید واکسنهای 60 روزگیتو بهت تزریق میکردیم ولی واسه اینکه فرداش می خواستیم بریم مسافرت و راه طولانی بود و برای اینکه تو اذیت نشی تصمیم گرفتیم رفتیم سبزوار اونجا واکسناتو بهت بزنیم .

 23 اسفند با دختر عزیزم و همسر مهربونم رفتیم مشهد . الیسا جونم   توی راه  خیلی دختر خوبی بودی و با اینکه اولین مسافرت طولانی بود که تو هم باهامون بودی ، زیاد اذیت نشدی و بیقراری نکردی. معلومه که قند عسلم اهل سفر و تفریح هستش و مسافرت کردن و دوست داره !

شب مشهد موندیم و با مهدی جون و الیسای نازم رفتیم حرم امام رضا (ع) زیارت و دعا کردیم که دخترمون و همه نی نی ها سالم و تندرست باشن و خدا پشت و پناهشون باشه . شب هوا خیلی سرد بود و وقتی از حرم اومدیم بیرون داشت بارون می بارید.

فرشته نازم خیلی خوشحالم که اولین سفرت به شهر مقدس مشهد و زیارت امام رضا (ع) بود.

صبح روز 25 اسفند حرکت کردیم  به سمت سبزوار (شهر بابا مهدی) برای نهار رسیدیم خونه عزیز جون . وای که چه لحظه زیبایی بود وقتی برای اولین بار عزیز جون ، بابا بزرگ ، عمه زری و  فاطی و عمو علیرضا و شهرام  تورو دیدن همه خوشحال شدن و برق شادی تو چشمای عزیز جون و بابا بزرگ به وضوح دیده میشد (خوب گلم اخه تو اولین نوه پسر بزرگشونی ) و بخاطر عروسی عمو علیرضا خونه عزیز جون کلی مهمون اومده بود و شلوغ بود.

شبی که رسیدیم هم رفتیم عروسی دوست بابایی و در کنار تو که انقدر ماه بودی بهم خیلی خوش گذشت اصلا اذیتم نکردی و اتفاقا مثل اینکه عاشق شلوغی و آهنگی چون وقتی آهنگ میزدن کلی ذوق میکردی و میخندیدی.

روز 26 اسفند عروسی عمو علیرضا بود و همه مشغول کارا و تدارک برگزاری جشن شده بودن و من و تو با عمه ها و یکی از دوستام رفتیم آرایشگاه و بعد از چند ساعت رفتیم تالار ، گلم واقعا منو بابایی در کنار تو دختر ناز و مهربون در این عروسی بهمون خوش گذشت. ولی تو چون کوچولو بودی فکر کنم زیاد تو جریان نبودی و فقط کارای همیشگی تو داشتی و البته تو تالار صدای موزیک و آهنگ خوب تشخیص میدادی و دستاتو هی تکون میدادی . بعد از تالار ، عروسی تا نیمه های شب تو پارکینگ خونه بابا بزرگ ادامه داشت و چون تو حسابی خسته شده بودی و بیقراری میکردی من مجبور شدم عروسی رو ترک کنم و با تو بریم خونه عزیزجون و استراحت کنیم.

 

 

چندتا عکس از الیسا جون در عروسی عمو علیرضا در ادامه مطلب

 

  

عمو علیرضا جون پیوندتان مبارک 

 

 

 

 

 

 

فدات بشم که از خستگی تو شلوغی عروسی خوابت برد 

 

 

 

الیساجون تو بغل بابایی و درکنار عزیزجون و مامانی

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)